یاکریـم




ساعت از هفت صبح گذشته است ولی آفتاب بر نیامده. با اینکه خورشید خانم، هنوز در رخت خود آرمیده است؛ آسمان دارد نورانی می شود. البته نورانی که چه عرض کنم! یک آسمان رنگ پریده! ترجیح می دهم به این آسمان رنگ پریده نگاه نکنم، زیرا از فرط بی میلی خوابم خواهد برد! انگار دستی تنبل، با بی حوصلگی تمام، بوم آسمان را رنگ زده است. به همین خاطر، فعلا منتظرم تا خورشید خانم بیدار شود و با قلم موی سحرآمیزش، رنگ حیات بر صفحه ی عالم بپاشد.


داخل اتاقم هستم و به آسمانی که میان قاب پنجره ی اتاق نشسته، خیره. کم کم  جهان، جانی می‌گیرد و بر می خیزد. روشنایی روز بیشتر از پیش، خودنمایی میکند. البته خورشید خانم که هنوز رخت خواب را بر تخت شاهی ترجیح داده و پا به تالار حکومتش نگذاشته است. با این حال، نور درخشنده ی آسمان، از میان شیشه های پنجره میگذرد و کف اتاقم، پخش و پلا می‌شود. این نور، همچون دانه هایی برفی، در همه جای اتاقم می پاشد و پهن می شود. قسمت روبروی انگشتانم، روی فرش، روی کتابها و هرجای دیگری را که نگاه کنی، زیر توده ای از این دانه های برفی قرار دارد؛ انگار که دستی مهربان از پیکر آسمان برآمده، دانه های برفی نور را در میان قبضه اش گرفته و در یک حرکت ناگهانی، به داخل اتاقم ریخته باشد. با این وجود، قسمتی از پنجره که پشت به نور است، همچنان تیره است و تاریک.


باران، اولش صبور بود و با متانت؛ دانه دانه و نم نم. اما حالا، اندکی شتابان است. هنرنمایی خیره کننده ی باران بر روی در و دیوار خانه، دیدنی است؛ آنقدر که آدم یقین پیدا می‌کند که جهان، یک همایش موسیقی است و در و دیوار خانه، ساز و سنتور آن اند. قطرات باران، روی این ساز بزرگ، موسیقی آرام و دلنواز زندگی را مینوازند. مدتی بر باران، ترانه ی حیات، گوش جان می سپارم که ناگهان. رعد و برق، همچون شیر تازه از قفس رها شده، غرشی مهیب سر می دهد. برای چند لحظه، همه ی آفریده ی های خداوند، بهت انگیز سر جایشان میخ کوب می‌ مانند. حتی قطرات باران! اما کسی اصلا به این نمی اندیشد که آواز ترسناک رعد و برق هم، تنها قسمتی از این ترانه ی زندگی است. خلقت خدا از این منظره به وجد می آید. آسمان بی مهاباتر می گرید و از گریه ی او، حال عالم و آدم دگرگون می شود. بر گونه ی چمنزار ها، سرو ها و لاله ها، اشک شوق جاری ست.


پ ن: حالا که همه بیدارند، یک نفر برود و با گرز و چماق هم که شده، سرکار خانم خورشید را از خواب ناز بیدار کند. D:


گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که «اوج» می‌گیرند در آسمان و چه وقتی که «فرود» می آیند بر زمین. از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از دامن سپید لک لک ها به زمین می ریزد؟! نکند لک لک ها، فرشته ای باشند گریخته از باغ بهشت؟!

 

پ ن۱: دو اصطلاح «اوج گرفتن» و «فرود آمدن»، در تلاوت قرآن کریم به کار روند.


شب بود. داشتیم از کرمانشاه بر می گشتیم. کم کم به ایوان نزدیک شدیم. بغل خیابان، تابلوی سبزی را دیدم که رویش نوشته بود: ایوان-پنج کیلومتر. در فکر فرو رفتم. چقدر زود همه چیز گذشت! در کرمانشاه، غرق در روزمرگی ها بودم و بی خیال سرانجام کار. تا چشم روی هم بگذاریم، جاده ی عمر هم به سرانجام می رسد.‌‌

 


اگر دستی در ریاضیات داشته باشید، می دانید که:

«به تابعی که خروجی آن همان ورودی آن باشد، تابع همانی می گویند؛ مانند: f(x)=x»

​​​​​​​​​به زبان خودمانی، تابع همانی یعنی:

از هر دستی بدهی از همان دست پس می گیری!

ظاهراً تنها مصداق تابع همانی هم همین یکی است: y=x

اما شاید در هیچ کتاب ریاضی ننوشته باشند که «زندگی» ما در این دنیا و آن دنیا، روشن ترین مصداق تابع همانی است.

آری جان برادر! زندگی، یک تابع همانی است؛ هرچه در این دنیا بکاری، همان را بعد ها درو خواهی کرد.

باز اگر ریاضیات خوانده باشید، این را هم میدانید که دامنه ی تابع همانی، همه ی اعداد حقیقی است.

آری ای جان برادر! هیچ چیز ریز و درشتی دراین دنیا بی حساب نمی ماند؛ این را خود خدا می گوید:

- فمن یعمل «مثقال» ذرة خیرا یره و من یعمل «مثقال» ذرة شرّا یره.

خلاصه آنکه هر کسی نتیجه واقعی عمل خودش را می بیند؛ بی کم و کاست.

اما همیشه هم اینطور نیست! 

گاهی خدا، از سر مهر و عطوفت بی همتایش، خروجی تابع همانی ما را به توان ده می رساند. :

- من جآء بالحسنة فله «عشر» امثالها. ²

یا حتی از سر چشم پوشی و گذشت، از خروجی تابع همانی ما، از بی ادبی های ما و خلاصه از گناهانمان، رادیکال می گیرد با فرجه ی ده!

- انّ الله غفور رحیم ³.

 

 

1. سوره ی مبارکه زله

2و3. راستش یادم نیست دقیقا کجا، کمی همت کنید :)

+ به ریاضی علاقه ی زیادی دارم. ببخشید اگر کمی نامفهوم بود.

​​

 


دست های چروک مادر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادر. همو که بار ها گفتیم از او و بار ها قلم زدیم از او؛ اما هیچگاه نتوانستیم کنه وجود او را درک کنیم؛ همانند کودکی که دستش به بالای طاقچه نمی رسد. مادر نه فرشته است، نه پری و نه انسان؛ مادر، مادر است؛ همو که خدایش آفرید تا فردوس برین را به پایش بریزد.

مادر، فانوس فروزان آویزان بر دیوار خانه است؛ می سوزد و می سازد برای ما؛ اما به چشم نمی آید. تا هست، بودنش برای کسی تفسیر نمی شود. برای فهمیدن روشنایی و گرمای حاصل از سوختن مادر، یا باید طعم تاریکی یتیمی را چشید، یا باید به خانه های سوت و کور خالی از مادر، سری زد. مثل خانه ی عموی من. 

آن اوایل، یعنی مدت کوتاهی پس از رحلت زن عمو، وقتی به دخترعمو های کم سن و سالم می نگریستم، حیران می شدم که اینان چگونه زنده مانده اند؟ مگر در هوای خالی از نفس های مادر هم میتوان نفس کشید؟ بی خود نگفته سهراب:

-نفسم میگیرد، در هوایی که نفس های تو نیست.

الهی هوای هیچ خانه ای از نفس های سرشار مادر، تهی نباشد.

 

+ از نوشتن در گوشی رنج ها کشیدم که مپرس! نشد که حروف را بزرگتر کنم. پوزش :)

 


می گذرد جمعه ها بی تو. در تقویم دلم، جمعه ها تعطیل نیست؛ بیا تا درِ تقویم انتظار را گل بگیری و رویش حک کنی: «تعطیل!». درِ این ویرانه، آقا! هنوز بر پاشنه می چرخد. .

می گذرد جمعه ها بی تو، این یکی هم پر زد و رفت؛ وقتی صاحب خانه ای نباشد، چرا لب پنجره، در انتظار دانه بنشیند کبوتر؟! آری! این جمعه هم پر زد و رفت. .

​​​می گذرد جمعه ها بی تو. کوچه پس کوچه های دلم، مثل لب های عمویت عباس (ع) ترک برداشته اند؛ نمیباری؟ بر این کویر سرد دلم نمیتابی؟ نمی خواهی گرد و غبار پاییزی را بشوری و بهار عدالت را برویانی؟

می گذرد جمعه ها بی تو. قرار عاشقان، بیقراری است؛ اما تا کی؟! تا کی تو را قسم بدهم به یاسین و به طاها و به معراج احمد؟ تا کی باید زار تو باشم در ندبه ها؟ آقا این چشم هم تابی دارد، می خشکد، دل که نیست. .

نه! نه! دروغ، شایسته ی به تو گفتن نیست. دروغ چرا؟ من آن سینه چاکِ فراقِ تو نیستم. هزاران بار، شرم باد بر من! من نه کسی را وصلِ تو کردم و نه برای سپاهت، سردار یارم. آری! منم چون بقیه، تنها سربار یارم. دروغ چرا؟ منم دلیل زلف پریشان و چشم های از غصه گریان تو. .

آقا جان! به مادرت زهرا بگو تا دوباره شبها برای من دعا کند، تا شیعه گردم و بی تاب مولا. آقا! جانِ مادرت زهرا! تو را به صوت حجازی و خال سیاهت، مرا همدم و محرم و هم رکابِ سفرهای سوی خراسان و شام و عراقت بگردان. .

یا مهدی (عج)

 

پ ن: سر دو آهنگ خیلی بیتاب می شوم؛ یکی این:«آمده ام، آمدم ای.» و دیگری همین: «به طاها به یاسین، به معراج احمد.».

​​​​


گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.
پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ ‌و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بدنش را از کوفتگی می رهاند. شاید هم اینکار، جلب توجه و اعلام حضوری است. . 
حدودا سه چهار سال پیش، پدربزرگ پیرم، کله ی سحر که از خواب پا می شد، نرمش ملایمی می کرد؛ مثلا در حالت خوابیده، پاهایش را به نوبت، تا جایی که می شد خم می کرد به سمت بالا. چقدر هم من در دل خنده ام می گرفت! عصر ها نیز، پدربزرگ، در حیاط وسیع خانه پیاده روی میکرد. حالا هم ورزش می کند؛ اما نه مثل آن روز ها. حالا حتی راه رفتن عادی اش را با یاری وسیله ای کمکی انجام می دهد؛ حتی برای برطرف کردن نیاز های عادی خودش، نیازمند دستان مهربان همسر و دخترانش است. .
- علی!
صدایی شکسته که از گلوی پدربزرگ برخاست. گوشی به دست، بر می خیزم و نزد او می روم. سپس پدربزرگ بریده بریده و با همان صدای شکسته، چیزی می گوید که من نمی فهمم.
-بابا آب میخواهی؟
 این را خاله که دستان خیسش را بر روی بخاری گرفته، می پرسد؛ با صدایی بلند و متناسب با گوش پدربزرگ.
پدربزرگ، با چهره ای پریشان، دوباره چیزی می گوید که من باز نمی فهمم.
- علی.ااا.چ. .
سپس خاله با ناراحتی سوالش را تکرار می کند. پدربزرگ اما با دهانی نیمه باز و مبهوت، به نقطه ای نامعلوم خیره است. برای چند لحظه، سکوتی غمبار، بر قلب هر سه تای مان سایه می اندازد. به راستی پدربزرگ چه میخواهد به ما بگوید؟؟ نمی دانم. .

 


پشت فرمان ماشین هستم، بغل دستم پدر و در عقب نیز، مادر و خواهر کوچکترم. چهار چشمی و بی حرکت مثل روح، جلویم را می پایم که مبادا از خط سفید وسط جاده، کنار بزنم. هر چند لحظه یکبار، نیم نگاهی به کیلومتر شمار می اندازم. در دنده دو، تندی ماشین باید بین بیست تا سی و در دنده سه، تندی ماشین باید بین چهل تا پنجاه کیلومتر در لحظه باشد. پدر، حواسش به من هست و در مواقع لازم و گاه بی موقع! تذکرهایی می دهد مثل: 

- سربالایی بیشتر گاز بده.
- وقتی دنده عوض می کنی گاز نده.
- نگذار ماشین ناله کند.
- یواش! یواش تر!.
- تفه ی رانندگیو کید!.
جاده ی خیس جلو در ذهنم حک می شود؛ زیرا اندکی می ترسم به اطرافم نگاه کنم. تنها گاهی، منظره ی طبیعت پاییزی، چشم هایم را می رباید. برگ های بی جان نارنجی رنگ، نقش بر زمین شده اند. درخت های بینوای بی بار و برگ، یا شاید هم کم توشه، به انتظار دست یاریگر آسمان نشسته اند. آسمان هم کم کم، پیک ابرهای امدادی اش را روانه می کند به سوی این بینوایان.

 

۱. معادل فارسی آن تقریبا می شود: «دست و پا چلفتی!»


امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابه‌جایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: «کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام‌. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟


خواهرم سراسیمه به سوی من دوید و با خنده گفت: 
-داخل اتاق نری ها!
-چرا؟ 
-میخواهم غافلگیرت کنم!
من هم با تعجب و خنده ای کوچک، چند قدمی برگشتم.
-حالا بیا! 
رفتم داخل. یک کاغذ قرمز داد به من و خودش یواشکی در رفت. گل از گلم وا شد. داخل کاغذ نوشته بود:
-برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

 

علی‌رضا جان سلام!

امیدوارم حال تو، آقاجان، مامان جان و خواهری که به زودی به دنیا خواهد آمد؛ خوب خوب باشد. آری! درست شنیدی، خواهر! امیدوارم خبر خواهردار شدنمان، شیرین ترین مقدمه برای این نامه باشد. ‌‌‌‌:)

عزیزم! این اولین نامه ی من به توست و از راه دوری بدستت رسیده؛ از ورای کهکشان ثانیه ها، از آینده؛ و تنها عشق می تواند حصار قدرمند زمان را با سرعت نور، در هم بشکند و نامه ی مرا به دست تو برساند.

در این نامه، تجربه های خودم را به تو می گویم تا از آنها درس بگیری. به قول سعدی دانا: 

مرد خردمند هنرپیشه را

عمر دو بایست در این روزگار

تا به یکی تجربه اندوختن

با دگری تجربه بردن به کار

 

اول از همه یک پند مهم.

علی‌رضا جان! امروز، با پسر عمه خواهید رفت تا با رایانه ی جدیدت، GTA بازی کنید. اما امان از این بازی. اگر مرا، یعنی خود خودت را دوست داری، دور شو از این بازی. بهش فکر هم نکن! این بازی لعنتی، می‌تواند در زشتی ها را به رویت باز کند. این از اولین پند.

علی‌رضا جان! قرار است در این نامه فانوس هایی به تو بدهم. اگر این فانوس ها در تک تک لحظه های زندگی ات روشن و فروزان باشند؛ یقینا اشتباهات مرا تکرار نخواهی کرد. اولین فانوس، کتاب است!

افسوس که انگشتانم بیشتر از آنکه رفیق شفیق کلمات کتاب ها باشند، با دکمه های ناباب کیبورد مأنوس بوده اند؛ افسوس! حیف که کمی دیر، در دنیای کتاب متولد شدم.‌

بهرحال اولین هدیه ی من به تو، اولین فانوس تو، کتاب است. سلیقه ات را هم می دانم؛ ناسلامتی من و تو، یک روحیم در دو بدن! از «داستان راستان» شروع کن که هم داستانی است، هم دینی. «شازده کوچولو» را هم از یاد نبر! «گلستان» سعدی هم که دیگر دنیای دیگری است. آثار حاج آقا قرائتی هم،  ساده و راهگشا هستند. فعلا تو اینها را بخوان، خودت کم کم بلد راه می شوی و کتاب مونس خودت را پیدا می کنی. .

راستی، یک روزی، دقیقا نمی دانم کی، آقاجان کتاب «قصه های خوب، برای بچه های خوب» به تو هدیه خواهد داد. علی‌رضا با این کتاب زندگی کن. اگر توانستی به پای آقاجان بیافت و ازش بخواه: آقا! رایانه را از من بگیر. من فقط از این کتاب ها می خواهم، فقط کتاب. .

آخ علی‌رضا! باید بروم! درس هایم دارند صدایم می کنند. اگر نروم پیششان، سر جلسه ی کنکور تنهایم می گذارند! علی‌رضا زیاد وقت نمی کنم برای تو نامه بنویسم فعلا همین یک فانوس را داشته باش، تا بعد. فقط قول بده خدا را فراموش نکنی وگرنه من، یعنی خودت را هم فراموش خواهی کرد. .

«و لا تو کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون» -۱۹

 

+چالش نامه ای به گذشته که آقا سید جواد عزیز شروع کردند:

 ʙ2ɴ.ɪʀ/977570


«یا مَن یُبَدِّلَ السَّیّئات بِالحَسَنات»،

      دقیق یعنی چی؟
            یعنی خدا به ما میگه:
                  - نگران کارنامه ت نباش.
                          رو برگه پایانی ت خوب بگیر،
مستمر هات با من.

 

شایدم یعنی:

      - بیخیال که همش منفی زدی،

            از همشون قدر مطلق² می گیرم برات :)

 

 

 

۱.ای کسی که گناهان مارا به ثواب تبدیل می کنی.

۲.قدر مطلق اعداد منفی، می شود مثبت همان عدد؛ مثلا: ۲ = |۲-|


ای کاش آن متن نمونه را نمی خواندم. دیدی آدم وقتی چیز خوشمزه ای می‌خورد، دهانش آب می افتد؟ دل من هم این بلا به سرش آمد. ای کاش آن چند خط رایگان «روش برداشت از قرآن» را نمی گشودم و به کام دلم نمی ریختم تا تشنه و هلاک نمی شد؛ تا ناگزیر نمی شدم که به محض تعطیل شدن مدرسه، بی تابانه سوار تاکسی بشوم و بروم به کتابخانه ی آن سر شهر و سپس، برگردم به خانه مان در این سر شهر.

توجه: خواندن کتاب «روش برداشت از قرآن» برای کسانی که تاب تشنگی کشیدن را ندارند، اکیدا ممنوع است.

نکته: نسخه ی پولی این کتاب، در برنامه اندرویدی طاقچه هم موجود است.

 


یعنی می شود تمام اشک هایی که از داغ حاج قاسم جاری می شوند و تمام دود هایی که از سوختن دل های بیقرار به هوا می روند، یکجا، در یک نفر وجود داشته باشند؟ یعنی می شود یک نفر باندازه ی تک تک عزاداران حاج قاسم در سراسر جهان، و حتی بیش از آن، ماتم زده و گریان باشد؟

وای از آن دل! شاید دل رهبرم. .


در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند. . اما بعد، به خودم می‌آیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، به خودم می آیم و بیدار می شوم. هروقت نگاهم به لبخند زیبای تو می افتد که بر روی بنر شهادتت نقش بسته و دارد بر دستان میلیون ها عاشق طواف داده می شود؛ از خواب بیدار می شوم. تازه می فهمم که دیگر آن لبخند زیبای تو بر جهان نمی تابد و قرار است روز ها خالی از خورشید باشند. ناگهان ته دلم از ترس خالی می شود و چهره ی زشت یک داعشی خون خوار برایم ترسیم. آه سردار. .


 صبح از خواب پا شدم. ده دقیقه مانده بود به طلوع آفتاب. بدو بدو شیر آب را باز کردم و شروع کردم به وضو گرفتن.

- علی؟

- جانم بابا؟

پدر بیدار شده بود.

- سلیمانی شهید شد.

-چی؟؟

یک لحظه ایستادم. چرا صدای پدر گرفته؟

- به دستور ترامپ، تو عراق سلیمانی شهید شد.

چیزی نگفتم. برایم تعجب نداشت. همانطور که وضویم را گرفتم، با خودم می گفتم:

- این هم لابد یکی از آن دروغ های شاخدار مجازی است.

از پله های پذیرایی که پایین آمدم و مهر نمازی گذاشتم، با خودم گفتم:

- خب شهید بشه اصلا! اون سالهاست شهید شده.‌ خود آقا بهش گفتن: شهید زنده.

نمازم را با عجله خواندم.

-.عبده و رسوله. اللهم صل علی محمد و آل محمد. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. یعنی واقعا سردار شهید شد؟

برای پاسخ به خودم، گوگل را زدم که دیدم نوشته:

- شهادت سردارسرلشکر سلیمانی. سردار سلیمانی مزد چهار دهه مجاهدت خود را. صبح امروز به دستور ترامپ، کاروان حامل سردار. محسن رضایی: انتقام سختی خواهیم. و و و.

نه نمی توانستم باور کنم. الان هم باور نکرده ام و تا ابد هم باور نخواهم کرد. بیخود می گویند سردار شهید شده. چرت و پرت می گویند. هذیان می گویند. ترامپ احمق بیشعور اشتباهی زده. نه! باورش خیلی خیلی سخت است. آخر می دانید، سردار سلیمانی سالهاست شهید شده. سالهاست برای من فرقی با شهدا ندارد. آن وقت این خبرگزاری های خواب آلود، تازه آمده اند می گویند: به علت حمله ی ترامپ، سردار شهید شد. نه! ابدا باور نمی کنم. سردار سلیمانی سالهاست شهید شده و تا قیام قیامت هم نخواهد مرد. .

 

 

پ ن: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
هرگز خیال نکن کسانی که در راه خدا شهید شده‌اند، مرده‌اند! بلکه ‌به‌طور ویژه زنده‌اند و در حضور خدا به آنان روزیِ مخصوص می‌دهند. آل عمران، ۱۶۹


ایستاده ام،

      ایستاده ای،

            ایستاده ایم،

                        جنگلیم؛

           تن به صندلی شدن نداده ایم.    

غلامرضا بکتاش.

 

۰ تیشه های وحشی و دندان تیز به درختان بی دفاع هجوم می آورند تا تن آنها را تخته کنند و با آن، میز و صندلی و در و پنجره بسازند. بی انصاف ها، به هیچ صغیر و کبیری رحم نمی کنند. بیشتر درختان، ناامید از زندگی، تسلیم جفای تیشه می گردند و نقش بر زمین. برعکس، در گوشه و کنار جنگل، هستند درختانی غیور و بی ادعا که محکم ایستاده اند و تن به صندلی شدن نداده اند. اگر سایه ی این درختان را از سر جنگل برداریم، فاتحه ی جنگل را باید بخوانیم. پس، در زندگی مان درختانی باشیم که صبور و استوار می ایستند و به جنگل بقا می دهند.

 


چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. همه به پیشواز تو آمده اند: پیر و جوان و زن و مرد. در آن هیاهو، شاید گمان شان این باشد که تو را در خویش غرق ساخته اند! اما در حقیقت، خودشان در تو غرق شده اند، در آن لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، شانه به شانه ی مردمت ایستاده ای. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با صفا و صمیمیتی وصف ناشدنی تو را صدا میزنند: سردار!
یعنی از میان القاب گوناگون تو، «سردار» حسابی به دلشان چسبیده است؛ ساده ترین و با شکوه ترین نامی که از زبان جان شان جاری می شود. به راستی که تو سرداری ‌و دل ها را به سرِ دار می بری‌. .

به سوی ماشینت می روی در حالی که آن انبوه هنوز پابرجاست؛ گرداگرد تو و چسبیده به شیشه های ماشین. کم کم عزم خداحافظی می کنی و همچنان لبخند نشسته بر لبانت. می نشینی داخل ماشین که ناگهان پسربچه صدایت می زند: سردار! سردار یه لحظه!
دوربین اش را به سمت خودش و تو گرفته تا سلفی بگیرد. تو هم دلش را نمی شکنی. بر می خیزی و دوباره می ایستی، با همان لبخند. سپس می نشینی که ناگهان دیگری صدایت می زند: سردار! یه لحظه! 
تقصیری ندارند. چه کنند که از دار دنیا یک سردار بیشتر ندارند و آن هم تویی. آن هم چه سرداری! نامش دل شیر را آب می کند و سیمایش، دل عشاق را. به راستی که قانون جمع نقیضین را دور زده ای سردار!
دوباره می نشینی داخل ماشین، با همان لبخند و آماده ی خداحافظی. انبوه نیز هنوز پابرجاست. ناگهان دوباره صدایت می زنند: سردار! سردار یه لحظه! 
امان ات نمی دهند؛ زیرا تو با آماج نگاهت امانشان بریده ای. باز بر می خیزی و. .
آه ای سردار! این مهر و عطوفت تو اوج بی رحمی است. نمی بینی این اشک های جوشان را؟ دلم را بیش از این آتش نکن. تو نباید اینقدر مهربان باشی. تو نباید اینقدر خاکی باشی. نه! تو نباید لبخند بزنی. جان من را بردی. جان آن انبوه را بردی. جان این ملت را بردی. جان رهبرت را بردی. آه ای سردار دل ها. .

 

پ ن: تصاویر تأثیربرانگیز «سلفی با حاج قاسم» را ببینید و اگر توانستید گریه نکنید: https://www.aparat.com/v/GaV7W


 - .حاج خانم! اگر روزی برسد که شوهرت بیماری سختی بگیرد و گوشه ی بیمارستان بیافتد؛ طوری که حتی ذرّه ای امید به زنده ماندنش نباشد، تو ناراحت نمی شوی؟

- خدا نکند حاج آقا! این چه حرفی است! خب معلوم است که یک دنیا ناراحت می شوم و اشک میریزم.
- خب! اگر در همان روز ها، ناگهان خدا رحم کند و حالم کاملا سر جایش بیاید، طوری که انگار هیچ وقت مریض نبوده ام، خوشحال نمی‌شوی؟
- اینکه نیاز به پرسیدن ندارد حاج‌آقا! در این صورت آنقدر شاد می شوم که انگار دنیا را به من بخشیده اند.
- پس همین الان شادی کن و خوشحال باش! زیرا من سالمِ سالم هستم و هیچگونه کسالتی ندارم!


وقتی دیدم که پست «نقطه ی عطف» یک تیک منفی خورده، بسیار ذوق زده شدم! می دانی چرا؟ آخر وقتی که پای یک پست تیک منفی میخورد، به این معناست که یک نفر واقعی و نه فیک و مجازی، صادقانه پست تو را خوانده و روی آن ایستاده و اندیشیده؛ هرچند به دلش ننشسته.

 

+ ای کسی که به پست «نقطه ی عطف» من منفی زدی، دمت گرم! چشم! از این به بعد، سعی می کنم تا بهتر و صادق تر بنویسم. 


می گویند راه های خداشناسی، به شماره ی تمام آفریده های اوست؛ درحالیکه اگر بخواهیم تمام این راه ها را یکجا جمع کنیم، در سه دسته جای می‌گیرند:

۱. راه دلی یا فطری
۲. راه طبیعت
۳. راه عقل
اولی، پیشه ی عرفاست و دومی، کار دانشمندان و سومی، راست کار فیلسوفان. البته، مردم عادی نیز عمومأ از راه دوم، یعنی طبیعت به خدا می رسند. حالا اینها که گفتم یعنی چه؟! آنچه که ذهن تازه کار من از کتاب های بزرگان، به یاد می‌آورد اینهاست:
راه دل، یعنی راه عشق و راه فطرت، همان راه پرسوز و گداز عاشقانه که در شعر های شیرین فارسی موج میزند. عرفا می گویند هر آدمی در درون روح خویش، جلوه ای از نور الهی را احساس می‌کند، بی آنکه کسی به او گفته باشد خدایی هست یا خدایی باید باشد، نه! هر انسانی که قلب صاف و بی کدورتی داشته باشد، بی هیچ برهان و استدلالی، به وجود نیرویی عظیم و با جلال که دست اداره کننده ی این عالم بزرگ است، گواهی می‌دهد. تزکیه نفس و پیراستن دل از ناصافی ها، باعث پرورش هرچه بیشتر این باور قلبی می شود.
اما راه طبیعت. این راه، برخلاف راه قبلی، نگاهش بیشتر به بیرون است. اگر دلی ها، خدا را در اعماق خویش جست و جو می‌کنند؛ طبیعی ها در اطراف و اکناف این جهان بزرگ و حیرت‌انگیز. خلقت آسمان ها و زمین، ساختار پیچیده ی جانوران و دستگاه هدایت کننده ی موجودات به سوی غایت نهایی، از جمله نمونه های این راه هستند. خداشناسی از راه علوم طبیعی نیز از جمله زیست شناسی، در این دسته قرار میگیرد. گذشته از این، شاعران حکیم ما در این وادی نیز سنگ تمام گذاشته اند:
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
و اما آخرین راه، راه عقل! پنجه افکندن در صخره های سخت و مهلک استدلال! برخلاف دو راه قبلی، شاعران تا دلتان بخواهد این راه را کوبیده اند و مسخره اش کرده اند! مثلاً مولوی میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
در عوض، این راه یعنی فلسفه، محکم ترین راه خداشناسی است و تک تک شک و شبهات را ریشه کن می‌کند. تنها این راه است که می‌تواند علم خداشناسی نام بگیرد و محکم در دهان مادی گرایان لجباز بکوبد!
ادامه دارد.

+ یک بزرگی می گفت: فلسفه و عرفان ما را تنها به خودشان می رسانند، نه به خدا! آنچه ما را به خدا می رساند، بندگی است. 
+ راستی شما چطور شناخته اید خدا را؟! اصلا بنظر شما، آیا خدا پنهان است و باید کشفش کرد یا نه، عیان است و باید به سمتش رفت؟!


ماه رجب ،

یک رحم زمانی‌ست که می‌تواند سالهای طولانیِ گناه را در یک انسان، جبران کرده، و او را به تولدِ سالم، به آخرت برساند.

مکانسیمِ این تغییر بزرگ و سریع در روح، چگونه است؟  

#استاد_شجاعی 

 

+ تا این را گوش نداده اید از اینجا نروید!

 تلنگری ماه رجب


بعضی ها دلیل سوار شدن خود را نمی‌دانند، بعضی ها از اول تا آخر سفر زندگی یک هندزفری به گوش دارند و بعضی ها از اول تا آخر می خوابند.
بعضی ها پول خریدن بلیت زندگی ندارند و بعضی ها، خودشان را در بین صندلی زنده ها کی جا کرده اند ولی بعضی ها، برای سگ شان هم جا خریده اند.
بعضی ها نمی‌دانند که در کدام ایستگاه باید پیاده شوند و بعضی ها دودستی به صندلی زندگی چسبیده اند و اصلا پیاده نمی شوند ولی بعضی ها، برای رسیدن به ایستگاه خدا لحظه شماری می کنند و مدام به پنجره های اتاق خیره می شوند.
بعضی ها چمدان های بزرگی دارند که به زور در کوپه ی زندگی شان جا می شود. این چمدان ها تا دلتان بخواهد خرت و پرت دارد: اسم و رسم بازار، شرکت، ماشین، ویلای شمال، هزار دست لباس، زن و بچه. البته صاحب بیچاره ی این چمدان ها دست آخر مجبور می شود که آنها را در قطار زندگی جا بگذارد و اشک ریزان از آن پیاده شود.
بعضی هاهم چمدان کوچکی دارند که پر است از بزرگی و سادگی و لبخند و ایمان. چمدان کوچک این آدم ها در جیب شلوارشان هم جا می شود و همواره همراه شان است.
بعضی ها پشت دیوار کوپه ها کمین کرده اند تا سر فرصت، دسته ی قرمز توقف اضطراری را پایین بکشند و قطار زندگی مردم را خاموش کنند، بعضی ها ریل گذاری قطار را به ته دره هدایت می کنند ولی بعضی ها، سوخت موتور این قطار را از جان شان تأمین می کنند.

 

پانوشت: تقلیدی از «بی بال پریدن» زنده یاد قیصر امین پور.


بی مقدمه، پس از خواندن عنوان وبلاگ، یعنی «سطر های صاف و ساده» چه حسی به شما دست میدهد؟

خودم وقتی که جای شما می نشینم و این وبلاگ را می گشایم، یک احساس پس زدگی پیدا می کنم! انگار که نویسنده ی این وبلاگ خواسته از خودش و قلمش تعریف کند. چه اعتماد به نفسی هم داشته که نوشته: صاف و ساده!

شما هم همینطور؟!

پ ن: اگر حال نوشتن ندارید، ما را از رأی مثبت یا منفی خود بی نصیب نسازید لطفا :) 

 


سلام پهلوان! حال زورخانه ات چطور است مرد؟ امیدوارم زورخانه ات سالم مانده باشد، آخر این اسکندر بدذات نقشه ها کشیده برای تو و زورخانه و شاگردانت! هرچند می دانم که مثل همیشه، گره ی تمام مشکلات را با یک «یاعلی» و یک اراده ی مردانه باز می کنی.

پهلوان! درخواستی ازت دارم، مرد و مردانه قول بده که نه نیاوری. می شود مرا به شاگردی قبول کنی؟! بله. دروغ نمی گویم. تو را به جان آن مرادی که نامش ورد زبانت است، مرا به شاگردی قبول کن! آخر تو نمی‌دانی پهلوان. این روز ها خیلی تنبل و بی انگیزه شده ام؛ خیلی خیلی. اسکندر درونم اراده و توانم را به آتش کشیده و الان، یک «یا علی» مردانه نیاز دارد. از جنس همان هایی که موقع نبرد با آن درخت جادویی و عظیم گفتی و در چند لحظه آن را در هم شکستی. پهلوان! دلت می‌آید که دست رد به سینه ام بزنی؟! نگو که پوریای ولی، دلیر مردی که دلش با آه یک پیرزن نرم شد و خودش را در برابر فرزند او به خاک انداخت؛ آنقدر دل سخت است که مرا به شاگردی نمی پذیرد! نه. من یقین دارم که تو، مرا خواهی پذیرفت و به من خواهی آموخت، چطور «یا علی» بگویم.

پهلوانا! ببخش اگر شما را نشناختیم. امیدوارم روزی برسد که روی کیف ها و دفتر نقاشی ها، نقش شما باشد و فرزندان خلف تان، غلامرضا تختی و ابراهیم هادی.


پانوشت:

۱. ممنونم از آقا گل عزیز، آغازگر این چالش و همچنین، بنده ی عاشق گرامی که مرا به این چالش دعوت کردند.

۲. بنا به سنتی دیرینه، صمیمانه دعوت میکنم از آقایان رضا کشمیری، سعید حیاتی و سید جواد برای شرکت در این چالش. هیچ اجباری هم نیست :)

۳. نامه کمی سرسری نوشته شد. شاید دوباره بنویسمش.


«.از همین قبیل است اشتباه آن کسانی که میگویند مأمون عباسی شیعه بود! شیعه بود یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر چنین است، پس مأمون عباسی، هارون‌الرشید، منصور [دوانیقی]، معاویه و یزید از همه شیعه تر بودند. آیا آن کسانی که با امیرالمومنین در افتادند، به او محبت نداشتند؟ چرا، غالباً محبت داشتند. پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟! نه ولایت غیر از این حرفهاست، ولایت بالاتر از اینهاست که اگر ولایت علی بن ابیطالب و ولایت ائمه را فهمیدیم که چیست، آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم ببینیم آیا ما دارای ولایت هستیم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم ولایت نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست آوریم. عده ای خیال می‌کنند که چون به ائمه ی اطهار محبت و اعتقاد دارند، پس دارای ولایت هستند.

.کسی که ولیّ را بشناسد، فکر ولیّ را بشناسد و با ولیّ همفکر شود، عمل ولیّ را بشناسد و با ولیّ هم عمل شود، دنبال او راه بیفتد، خودش را فکراً و عملاً پیوسته با ولیّ بخواند، چنین کسی دارای ولایت است.»

سیدعلی ‌ای، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، انتشارات صهبا.


۱. دیشب در شبکه یک، مجموعه ی «سرگذشت» را دیدم. موضوع این قسمت «پدر» بود؛ فیلمی آموزنده که نزدیک بود اشکم را در بیاورد! خاصیت واقعاً مثبت فیلم، این بود که داستانی غیرقابل پیش بینی داشت و مرا سر جایم میخکوب کرد. دقیقه ی پایانی فیلم هم که دیگر حرف نداشت. همچنین، قبل و بعد از پخش فیلم، یک خانم روانشناس در قاب شبکه یک نشست و درباره ی فیلم صحبت کرد تا اثر تربیتی آن بیشتر باشد.

داستان درباره ی پدری پیر و رفتگر است که خیابان ها را پاک و تمیز می‌کند. در دقایق نخست فیلم، صدای شوخی و خنده بلند است تا اینکه تلفن زنگ می‌خورد و یک خبر شگفت انگیز می‌دهد: برنده شدن در قرعه کشی یک جایزه ی ۱۰۰ میلیونی! همه چیز خوب پیش می‌رود امّا. 

۲. تا چندی پیش، واژه ی «ولایت» برایم مفهومی کلیشه ای داشت که در همه جا بود و ترکیبات پر تکراری را چون شاه ولایت و مقام عظمای ولایت می ساخت. واژه ای که من هیچگاه به عمق آن نرسیده بودم و همواره آنرا می نشاندم در کنار مفاهیم ساده ای مثل سرپرستی و محبت. اما بعد از خواندن چند صفحه از کتاب «طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن» به کلی نگاهم زیر و رو شد! در همین رابطه، پست بعدی را حتماً بخوانید. 


۱. اولین روزنوشت من در اعصار وبلاگ نویسی ام :)

۲. قبلا که عطسه میکردم، آنقدر ناگهانی این اتفاق می افتاد که حتی فرصت نمی کردم یک دستمال در بیاورم و بگیرم جلوی دهنم! بعد، سرکوفت خوردن از پدر عزیز و. حالا بعد از سه چهار بار تجربه ی ناکام، خود عطسه کمی شعور پیدا کرده و قبل از آمدن، محترمانه اعلام حضور می کند!

۳. اگر هیجان خونتان کم است، مستند مسابقه ی خانه ی ما را از شبکه ی افق دنبال کنید. هر شب ساعت ۲۰. یک مسابقه ی بسیار صمیمی و سالم و البته اندکی هم هیجانی!

۴. از زیست شناسی دبیرستان، مبحث تولید مثل جنسی را خیلی دوست دارم؛ البته نه اینکه خدای نکرده. نه! حق آن است که بگویم این مبحث خیلی بدنام و پر حاشیه، واقعا زیباست و پر از نکات آموزنده. از سطر های به ظاهر گمراه کننده ی آن، می توان درس خداشناسی گرفت. به راستی چطور شد که یاخته ی کوچک و ساده ی تخم، تبدیل شد به موجودی عظیم و پر از رمز و راز؟! چه بر او گذشت در این سفر دور و دراز؟! مگر می شود که خدایی نباشد تا بنویسد داستان حیرت انگیز خلقت نوزاد را؟!

۵. چند روزی آسمان نزدیک است. دریاب لحظه ها را. زیاد خودمان را اذیت نکنیم، زیرا محبوب با کم هم قانع می شود؛ همانطور که در دعای هرروز ماه رجب آمده:

   یا من یعطی الکثیر بالقلیل،

   ای کسی که به ازای عمل ناچیز، پاداش فراوان می دهد.

:)


آقا محمدرضا در نقل بلاگ پویشی راه انداخته با موضوع حال و هوای این روزهای بیان که وحشتناک سوت و کور شده. البته بیان تقصیری هم ندارد؛ تا وقتی که اینستاگرام و امثالهم نفس میکشند (و خود ما هم به او مدام تنفس مصنوعی میدهیم)، وبلاگ و وبلاگ نویسی که جای خود دارد، حتی کتاب و کتابخوانی هم از رونق می افتد!
به هر حال، بیان، این محفل صمیمی اهل قلم که بی منّت لوازم نوشتن را در اختیارمان گذاشته، حیف است که بمیرد. یادی کنیم از اتفاقات خوب و شیرینی که تا الان در بیان افتاده: قد کشیدن ها، خندیدن ها و گریستن ها و به قول ابوالمشاغل: «عتیقه شدن یادها». او می‌گوید دوستی بدون داشتن یادهای مشترک و قدیمی، بی معناست. محال است که با کسی دوست باشی اما هیچ خاطره ای نداشته باشی از او، هیچ اشک ریختنی، هیچ دویدن و پا کوبیدنی، هیچ سر به شانه نهادنی و خلاصه، هیچ جا و زمان مشترکی. پس با این همه، شاید خیلی از شما بیان را دوست خود بدانید! و دلتان بسوزد به حال این رفیق شفیق تان. 
البته من خودم، قدمت زیادی ندارم؛ نه از لحاظ سنی و نه از لحاظ دوستی با بیان و نمیدانم که بیان مرا به عنوان دوست خود پذیرفته یا نه. اما چه کنم که مهرش به دلم نشسته، این را که دیگر کاریش نمی شود کرد! شاید اگر بیان زنده بماند، بتوانم بیشتر پیش او قد بکشم، از خنده ریسه بروم، سر بر شانه ی او های های بگریم، از باور ها و آرمان ها و آرزوهایم بگویم و گاه گاهی از زمانه گلایه کنم و خلاصه، دوست او بشوم.
حالا اینها را ول کنید. بگذارید به حساب قلم فرسایی بیهوده ی یک عاشق نوشتن که فقط دوست دارد واژه ها را یکی یکی از آثار نویسندگان بزرگ، بیرون بکشد و به خاطر بسپارد و در جایی دیگر، آنها را کنار هم بچیند و به نام خودش منتشر کند؛ حالا چه معنی داشته باشند، چه نه.
الان، در موضوع بیان، دیگران حرف های خوب و مفیدی زده اند و پیوست سخنان شان هم در نقل بلاگ موجود است. از یک طرف، می بینم که هرچه حرف خوب و مفید است، دیگران زده اند و مجالی برای امثال من نمیماند که: 
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بَر و باغ دانش همه رُفته اند
از طرف دیگر، چیز خاصی به ذهن خودم نمی رسد (و از اینجور شکسته نفسی ها) جز اینکه مثلا:
۱. پویش های وبلاگی را زیاد تر کنیم.
پویش یا چالش، الحق و الانصاف که ابتکار می است. خدا بیامرزد پدر اولین وبلاگ‌نویسی را که پویش های وبلاگی را راه انداخت! در پویش ها، همه بی هیچ تبصره ای می آیند؛ از سعدی و حافظ و جلال و بزرگان صاحب قلم گرفته تا ریزه خور های این سفره، مثل خودم (باز هم شکسته نفسی:/ ). شاید بشود گفت چالش های وبلاگی، حج و عمره ی وبلاگ نویسان باشد! مگر یکی از فواید حج و عمره، نمایش شکوه و اقتدار مسلمانان نیست؟ و همینطور پیاده روی اربعین و راهپیمایی های ملی و نیز، چالش های وبلاگی.
۲. مدیران بیان، تکلیف واقعی ما را روشن کنند؛ هرچند تلخ باشد.
ببخشید، بیشتر از این واقعاً چیزی نمیدانم :)

۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید.

۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.

۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 

- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم! 

و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد: 

- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن! 

۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید! 

۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.

۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.

۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.

چالش هشت لبخند نود و هشتی :)



آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج‌آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم. » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونه‌ام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداری‌چی ها گفت. بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو رو یه جای دیگه بده». مردم با شنیدن صدای پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد می‌رفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. اینکار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.

نمی توانست زنده بماند، خاطراتی از شهید مهدی باکری، انتشارات یا زهرا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

عشق میماند و بس آموزش تعمیرات موبایل در تبریز متاسکوت Heidi وبلاگ عطا فردآقائی Leonard اَمّا نصب و فروش سیستم های امنیتی و خدماتی میثاق طب گفتاردرمانی تبریز